يکي از بزرگان اهل تميز

شاعر : سعدي

حکايت کند ز ابن عبدالعزيزيکي از بزرگان اهل تميز
فرو مانده در قيمتش جوهريکه بودش نگيني بر انگشتري
دري بود در روشنايي چو روزبه شب گفتي از جرم گيتي فروز
که شد بدر سيماي مردم هلالقضا را درآمد يکي خشک سال
خود آسوده بودن مروت نديدچو در مردم آرام و قوت نديد
کيش بگذرد آب نوشين به حلقچو بيند کسي زهر در کام خلق
که رحم آمدش بر غريب و يتيمبفرمود و بفروختندش به سيم
به درويش و مسکين و محتاج دادبه يک هفته نقدش به تاراج داد
که ديگر به دستت نيايد چنانفتادند در وي ملامت کنان
فرو مي‌دويدش به عارض چو شمعشنيدم که مي‌گفت و باران دمع
دل شهري از ناتواني فگارکه زشت است پيرايه بر شهريار
نشايد دل خلقي اندوهگينمرا شايد انگشتري بي‌نگين
گزيند بر آرايش خويشتنخنک آن که آسايش مرد و زن
به شادي خويش از غم ديگراننکردند رغبت هنر پروران
نپندارم آسوده خسبد فقيراگر خوش بخسبد ملک بر سرير
بخسبند مردم به آرام و نازوگر زنده دارد شب دير تاز
اتابک ابوبکر بن سعد راستبحمدالله اين سيرت و راه راست
نبيند مگر قامت مهوشانکس از فتنه در پارس ديگر نشان
که در مجلسي مي‌سرودند دوشيکي پنج بيتم خوش آمد به گوش
که آن ماهرويم در آغوش بودمرا راحت از زندگي دوش بود
بدو گفتم اي سرو پيش تو پستمر او را چو ديدم سر از خواب مست
چو گلبن بخند و چو بلبل بگويدمي نرگس از خواب نوشين بشوي
بيا و مي لعل نوشين بيارچه مي‌خسبي اي فتنه روزگار؟
مرا فتنه خواني و گويي مخفتنگه کرد شوريده از خواب و گفت
نبيند دگر فتنه بيدار کسدر ايام سلطان روشن نفس